تقدیر و تشکر

من کار خود را در زمینه اخلاق انتقاد طی ماه‌های گذشته به عنوان عضو انجمن همکاران میشیگان آغاز کردم و با یک احساس خاص از اتمام، پس از سه سال اقامت در دانشگاه کلمبیا توانستم کتاب را دانشگاه میشیگان به پایان برسانم. دو موسسه نقش عمده‌ای در شکل‌گیری این کتاب داشته‌اند. انجمن همکاران میشیگان پشتیبانی اولیه از این پروژه را انجام داد و شورای تحقیق در علوم انسانی کلمبیا سخاوتمندانه به تلاش‌های من در تابستان ١٩٨۵ کمک کرد.

سفر از شهر آن‌آربر به شهر نیویورک و بازگشت به یک دایره جغرافیایی بود که  به یک حلقه از دانشجویان، همکاران و دوستان نیز تبدیل شده است. بیشتر این مطالب مورد توجه دانشجویان تحصیلات تکمیلی من در رشته ادبیات تطبیقی 5004 طی دو سالی که این دوره را در دانشگاه کلمبیا تدریس کردم، قرار گرفت. بحث و میزان فعالیت شدید بود و فقط امیدوارم که اعضای سمینار به اندازه من از مطالب من سود ببرند. در میان همکاران و دوستانم در کلمبیا، کارل کروبر خواننده استوار و فداکار این پیش‌نویس بود و من از شعور و خواسته‌های او برای شفافیت بهره‌مند شدم. کارولین هیلبرون، مارتین میزل، کارل وودرینگ، شارلوت بونیکا و سوزان وینت علاوه بر ایجاد جوی از تشویق و شوخ‌طبعی، در فصل‌های خاص نیز تأثیر داشتند. در میشیگان، راس چمبرز، جولی الیسون و مارگوت نوریس مفسران و همخوان‌های وفاداری بوده‌اند. آنها تأثیرات‌های خود را در این صفحات گذاشته‌اند.

کسانی که بیشترین تأثیر را داشته‌ و بیشترین زحمت را برای من کشیده‌اند افرادی هستند که در بیشتر زمان این مدت در حلقه دوستان من بوده‌اند. اریک گانس همه چیز و هر آن‌چه را که نوشتم، خواند و مدت زمان ارتباط ما را نه تمایل وی برای تبادل نظر و نه شدت انتقادها را تضعیف کرده است. مایکل کلارک نقش اغلب ناخوشایند ویرایشگر و منتقد این نسخه را داشته و به عنوان یک مفسر قابل اعتماد و زیرک باقی ماند. سرانجام، من وام‌دار شخصی و معنوی رنه ژیرارد، پایسلی لیوینگستون و گوستاوو پلون هستم. من از آنها تشکر می‌کنم.

زندگی در یک خانه پر جنب و جوش با همسرم، جیل و دخترم، کلر، گاهی وقت کمتری برای مطالعه به من داده است، اما این باعث شده است که بارها و بارها بفهمم که ادبیات با زندگی ارتباط دارد. زندگی من با آنها داستانی است که بیشتر دوست دارم آن را بخوانم و بنویسم.

نسخه‌های اولیه فصل‌های 4، 6 و 7 به ترتیب در کتاب‌های یادداشت‌های زبان مدرن (1985)؛ پل داموچل و همکاران، خشونت و حقیقت (پاریس: گراست، 1985). و نقدنامۀ روانکاوی (1986) آمده است. آنها به طور اساسی مورد تجدیدنظر قرار گرفتند.

تی.اس

آن‌اربور، میشیگان

1

ویژگی نقد: مقدمه

ویژگی نقد در گزینه‌های انتقادی آن پدیدار می‌شود و ماهیت انتخاب انتقادی نشان می‌دهد که نقد ادبی با اخلاق پیوند ناگسستنی دارد. اخلاق نقد شامل منتقدان در فرایند تصمیم‌گیری و بررسی نحوۀ تأثیر این گزینه‌ها بر زندگی منتقدان، نویسندگان، دانشجویان و خوانندگان و همچنین روش‌های ما در تعریف ادبیات و ماهیت انسانی است. نقد همراه با اخلاق، نقد ادبی را به طور کلی مطرح می‌کند. محیط آن نه منحصراً متنی است و نه کاملاً سیاسی است، زیرا سیاست و اخلاق با این‌که مرتبط هستند، اما اهداف یکسانی را منعکس نمی‌کنند. نقد کردن به لحاظ اخلاقی، منتقد را وارد یک حوزه عمل خاص یعنی حوزه رفتار و اعتقاد بشری در مورد انسان می‌کند.

بنابراین مهم است که اخلاق نقد را از این منظر خاص درک کنیم. در «اخلاق نقد» به «اخلاق خوانش» و این ایده اشاره نمی‌شود كه یك الزام زبانی از منتقدان می‌خواهد كه بین معانی احتمالی آثار ادبی تصمیم نگیرند.  چنین نظریه‌هایی ذاتاً غیرانتقادی هستند، در صورتی که نقد مستلزم انتخاب است، با این‌که کمتر از دیگران اخلاقی نیست، همانطور که خواهیم دید، زیرا تردید آنها انگیزه‌ای اخلاقی دارد. همچنین اخلاق نقد به آثاری اشاره نمی‌کند که عمدتاً تحسین‌برانگیز باشد و در حال حاضر توسط فلاسفه اخلاق دربارۀ ادبیات بررسی می‌شود. اخلاق نقد بیشتر روی مواردی متمرکز است که نقد ادبی بر روابط بین ادبیات و زندگی بشر تأثیر می‌گذارد. حوزه مورد علاقه آن به همه انتقادهای ادبی تسری نمی‌یابد، بلکه بیشتر بر مسیر خاصی از رخداد نظری تأکید دارد که بسیاری آن را مسیر اصلی آن‌چه اکنون نظریه انتقادی نامیده می‌شود، می‌دانند. مقالات جمع‌آوری شده در اینجا با بررسی نحوۀ توجیه یک نظریه خاص یا مکتب نقد ادبی با روش اخلاقی انتخاب‌های نظری خود، به معنای کلی کتاب کمک می‌کنند. هر مقاله بیشتر تأثیر انتخاب نظری را در رابطه بین ادبیات و زندگی انسان‌ها در نظر می‌گیرد.

رویکردهای احتمالی در مورد اخلاق نقد بسیار متنوع به نظر می‌رسد، اما من تمایل داشته‌ام بر دو موضوع اصلی که اخلاق و نقد به طور مداوم به آنها ملحق می‌شوند، تأکید کنم و این موارد هستند که نیاز به معرفی و تعریف دارند. مسأله اول مربوط به نقش انسان در ادبیات و نقد و آن‌چه را که می‌توان خصلت نقد نامید، می‌شود. ارزیابی خصلت انتقاد مستلزم مطالعۀ نگرش‌های اخلاقی در ورای ادعاهای انتقادی و همچنین نگرش‌هایی است که آگاهانه یا ناآگاهانه با مواضع نظری خاص ایجاد می‌شود. البته نظریه انتقادی جدید با تطبیق فردیت به ساختار زبانی، ایده سوژۀ سازنده زبان را زیر سوال برده است و این موقعیت نظری، مطالعه نگرش‌های اخلاقی را حداقل دشوار می‌سازد. در واقع می‌توان گفت نظریه‌ای از این نوع باعث می‌شود كه نقد از خصلت آن سلب شود و در نتیجه یك تحول اخلاقی نه تنها بر نقد، بلكه بر برداشت ما از نحوۀ ارتباط انسان و ادبیات تأثیر می‌گذارد. با این وجود، حذف سوژه تا چه حد به یک معضل اخلاقی منجر می‌شود و خود این ژست تا چه اندازه متکی به صورتبندی‌های اخلاقی است؟

آثار میشل فوکو نمونه‌ای مثال‌زدنی را ارائه می‌دهد که می‌توان از طریق آنها شروع به طرح و پاسخ به چنین سوالاتی کنیم. اعلان وی دربارۀ «مرگ انسان» به ویژه در معروف‌ترین سخن‌سنجی در ضرورت کنار گذاشتن انسان برای زبان‌شناسی مفصل‌بندی شده است. نقد علوم انسانی در «نظم اشیا» کمتر نقدی علیه علم  به جای انسان به عنوان یک مقوله توضیحی است.  از منظر فوكو «انسان‌شناسي‌سازی تهديد بزرگ داخلي براي دانش در عصر ما است» (٣٤٨). در جایگاه انسان، فوکو آرزو دارد ناخودآگاه سازندۀ دانش را کشف کند و ایده انسان به عنوان موضع دیرینه‌شناسی خود را جدا کند. اما بررسی‌های دیرینه‌شناسانه کمتر مثبت بودن نگرش فوکو و اضطراب نسبت به انسان را نشان می‌دهد، زیرا انسان در ذهن فوکو هم خود را در یک تاریخ خاص از خشونت توجیه می‌کند و هم نفی می‌کند. بنابراین فوکو می‌کوشد تا ایده‌ای از زبان را جایگزین انسان کند که در آن، چنین توجیهات و نفی‌ها تأثیر ظالمانه کمتری داشته باشد. به همین دلیل است که نظم اشیا با این شرط پایان می‌یابد که به زودی صورت انسان از کناره‌های ما شسته می‌شود و در جای آن، فقط شیوه‌های گفتمانی زبان باقی می‌ماند. اعلان فوکو از «مرگ انسان» و علوم انسانی یک زمینه اخلاقی دقیق دارد. مبارزه او برای از بین بردن سوژۀ سازنده بیان‌گر آرزوی اخلاقی برای پایان دادن به چیرگی وحشت است که وی با روی آوردن به زبان به عنوان تنها سوژۀ اخلاقی آن را با تاریخ بشریت مرتبط می‌سازد و از این نظر، سخن ادوارد سعید درست است که نظریه‌های فوکو را «یک اخلاق زبان» می‌خواند. 

بنابراین، اخلاق زبانی فوکو به نظریۀ خاصی از شخصیت انسان متکی است و این نظریه، انگیزه یورش وی به علوم انسانی است. در قلب نظم اشیا این باور وجود دارد که اکتشافات علوم انسانی از اشتیاق انسان برای استعمار ناشی می‌شود. به نظر نمی‌رسد فوكو در ابتدا معتقد باشد كه «موقعیت استعمار برای قوم‌شناسی ضروری است: نه هیپنوتیزم و نه روان‌پریشی بیمار در شخصیت خیالی پزشك، موثر در روانكاوی نیست...» (٣٧٧). اما او نتیجه گرفت همان‌طور که روانکاوی «فقط می‌تواند در خشونت آرام یک رابطۀ خاص و انتقال آن ایجاد شود، بنابراین قوم‌نگاری نیز می‌تواند ابعاد مناسب خود را فقط در حاکمیت تاریخی همواره خویشتندارانه، اما همواره حاضر اندیشه اروپا و رابطه‌ای که می‌تواند آن را با همۀ فرهنگ‌های دیگر و همچنین با خودش روبرو کند، تصور می‌کند»(٣٧٧). به طور خلاصه، آن‌چه بیشترین تناسب را با علوم انسانی دارد، میل به مهار و سرکوب سایر انسان‌ها است. در کتاب «جنون و تمدن»، فوکو به این خواسته به عنوان ایجاد «ساختار محرومیت» که تاریخ غرب بر آن تکیه دارد، اشاره می‌کند و در «گفتار دربارۀ زبان»، وی استدلال می‌کند که محدودیت‌ها در معانی در حال تکثیر زبان و همچنین محدودیت‌های زبان نوعی از خشونت هستند. سرانجام، یورش معروف فوكو به ایده نویسندگی فقط به عنوان یك اقدام دفاعی در برابر شخصیت انسان معنا پیدا می‌كند. فوکو معتقد است که اقتدار ظالمانه است و او با تقلیل آن به یک کارکرد نویسنده، یعنی یک عمل گفتمانی که در آن هیچ انسانی قدرت را در اختیار ندارد، با اقتدار ستیره‌جویانۀ نویسنده مبارزه می‌کند. در واقع، نظریه قدرت فوكو بیش از آن‌كه یك نظریه باشد، یك آرزوی اخلاقی است: به طور ایده‌آل، هیچ انسانی نباید در قدرت باشد و فوكو این امید را با تعریف قدرت به عنوان آن‌چه قابل تصرف نیست، ابراز می‌كند.

تصویر جزر و مدی رو به افول شمایل انسانی، همچنان تحریک‌کننده است، اما سرانجام آنچه را صرفاً می‌توان یک تدفین زودرس نامید را بیان می‌کند. نظریه‌های این‌گونه تمایل به شکست دارند، همانطور که تحول بعدی فوکو به نظریه‌ای از خود اخلاقی-شاعرانه نشان می‌دهد و طرفداران آنها معمولاً اولین کسانی هستند که از شکست‌های کلی نظریه صحبت می‌کنند، در حالی که شاید این فقط یک نوع از نظریه‌ای باشد که قرار است موفق نشود. جایگزینی انسان با زبان‌شناسی به معنای واقعی یک ژست خودشکن است. از آن‌جا که سوژه انسانی همواره در اثر نوشتن برمی‌گردد، تلاش برای سرکوب آن در نوشتن در نهایت یک عمل خودآزارانه است. در واقع، خشونت علیه مفهوم خود توسط نظریه‌پردازان مدرن فقط یک نسخه دیگر از خشونت مرتبط با تلاش‌های بشر در طول تاریخ به نظر می‌رسد. با این‌که منتقدان اغلب اهمیت زبان را به عنوان ابزاری برای از محو اقتدار تهاجمی سوژۀ انسانی و تاریخ جنایت آن توجیه می‌کنند، اما آنها نمی‌توانند از همین تاریخ فرار کنند و در پایان با ساختن بنای زبان بر روی مقبره خود انسان پایان می‌یابند. سیمای انسان، همانطور که بود، باید زدوده شود تا جای زبان را بگیرد. مفهوم «شی‌انگاری» گئورگ لوکاچ توضیح می‌دهد که چگونه شیوه‌های تولید در سرمایه‌داری به تدریج تمام نشانه‌های انسانیت را از زندگی ما دور می‌کند، اما شخص وسوسه می‌شود ایدۀ خود را به روشی غیراقتصادی در نظریه ادبیات مدرن به کار گیرد. منتقدان مدرن طعمه نوعی شی‌انگاری در ترجیح زبان نسبت به انسان شده‌اند: هر روز ایدۀ انسان حتی با چندپاره‌شدن نظریه‌های زبان کم‌رنگ‌تر و دورتر می‌شود. در نتیجه نظریه مدرن حرکت جنون‌آمیزی را محکوم می‌کند که محکوم به تکرار جنایاتی است که بیش از همه حقیر است: کشتن مفهوم خود به دلیل این‌که خود کشنده، کسی را از چرخه خشونت خلاص نمی‌کند.

و با این وجود تمایل به از محو خود سازنده ادبیات انگیزه‌های اخلاقی دارد که نمی‌توان از آنها چشم‌پوشی کرد، هر چقدر اخلاق نامطلوب شود. خواه مدعی نظریه‌ای از خود باشیم یا آن را انکار کنیم، در حوزه اخلاق باقی می‌مانیم، فقط به این دلیل که کلمه «اخلاق» از اخلاق یونانی یا «خصلت اخلاقی» گرفته شده است. ایده خصلت، وقتی اخلاق و مطالعه ادبی به هم می‌رسند معنای دوگانه آن را نشان می‌دهد، زیرا باید درک کنیم که خصلت ادبی یا انتقادی همواره ایده‌آلی از ویژگی اخلاقی را در بردارد. رشته اخلاق به طور جدایی‌ناپذیری با مسأله شخصیت انسان درهم آمیخته است و پاسخ یک نظریه خاص به شخصیت معمولاً بهترین موقعیت برای شروع ارزیابی اخلاق نقد است. حذف اولیه فوکو از خود حاکی از تلاشی برای تسلط بر شخصیت انسان است و بعداً کتاب «بکارگیری لذت» این هدف را به صراحت در تعریف شخصیت بیان می‌کند که به زهد و تسلط بر خود مزیت می‌دهد. آثار رنه ژیرارد و فردریش نیچه نیز بیشترین ارتباط اخلاقی آنها با مسئله شخصیت را نشان می‌دهند. هر دو نویسنده روانشناسی انسان را به گونه‌ای تصور می‌كنند كه مستلزم ظهور نیرویی غیر از انسان، مسیح یا ابرمرد است تا جهت اخلاقی برای بشر فراهم آورد. نظریه پل دومن، ناکافی بودن خود انسان را به ماهیت ساختار زبانی پیوند می‌دهد، به طوری که زبان به نوعی از الوهیت و مرگ یک مخمصه زبانی تبدیل می‌شود. سرانجام نظریه‌های روانکاوانۀ فروید و لاکان نظریه‌ای از خود را می‌سازند که به جنسیت در شخصیت امتیاز می‌بخشد، اما در مشاهده رابطه جنسی به عنوان بن‌بست روابط انسانی پافشاری می‌کند. در هر صورتت، تلاش برای حل تعارضات شخصیت انسان، یک نگرش اخلاقی خاص را نشان می‌دهد که نیاز به بررسی بیشتر دارد.

دومین موضوع مهم برای اخلاق نقد پیشتر در بحث قبلی رابطۀ انسان و اخلاق به نحو ضمنی بیان شده است. نقد ادبی و اخلاق نیز در توجهات فکری خود با تعارض همگرا هستند. با توجه به «تعارض»، نباید فقط و همواره به عباراتی مانند «تعارض تفاسیر» بیندیشیم، با این‌که این تعارضات همواره عامل‌های انسانی را درگیر می‌کند و ممکن است به نوعی خشونت منجر شود که از مرزهای نقد ادبی فراتر رود. تعارض تفسیرها در زمینۀ وسیع نظریه ادبیات اثری اجتناب‌ناپذیر است، اما به ندرت اختلاف‌نظر باعث ایجاد نگرش‌های ایدئولوژیکی می‌شود که به انسان آسیب می‌رساند. «خشونت» شاید اصطلاحی بهتر از «تعارض» برای به تصرف حوزۀ دغدغه‌ای است که هم اکنون بین اخلاق و نظریۀ ادبیات مشترک است، زیرا به تنهایی واکنش غریزی را ایجاد می کند که کلیدی برای مخاطرات مورد بحث است. واژۀ «خشونت» مفهوم زندگی روزمره را به همراه دارد. این واژه موجب ترس و ترحم، شجاعت و همدردی می‌شود و احساساتی را که بیشتر از همه ما را به عنوان انسان تعریف می‌کنند، برملا می‌کند. این پایگاه انسان‌شناختی برای درک اخلاق نقد مدرن نقشی اساسی دارد، زیرا امروزه نظریه‌پردازان ادبیات با وجود همۀ ادعاهای خلاف آن، درگیر گونه‌ای از استدلال هستنند که پیامدهای شگفت‌انگیزی در نحوه ارتباط و تعریف جهان بشری دارد. ایدۀ خشونت مسئولیت زندگی ما را به دوش می‌کشد و پیوندهای آن توجه را به بهترین توجهات را بر موضوعاتی که توسط نقد و اخلاق به اشتراک گذاشته می‌شوند، متمرکز می‌کنند.

مطمئناً از واژۀ «خشونت» در طول تاریخ آن امور زیادی ساخته شده و استناد به آن و سوءاستفاده از آن چه از سوی قربانیان، اشرار و چه افراد عاطفی کلمه‌ای آسان بوده است. هیچ تعریفی دقیقاً به دلیل ارتباط خارق‌العاده پرخاشگری در امور انسانی، کیفیت شور‌انگیز آن را نقض نخواهد کرد، البته با این وجود ارزش ارائۀ یک تعریف کلی را دارد. خشونت هر زمان که انسان به انسانهای دیگر آسیب برساند وجود دارد. در واقع، خشونتی که بیشترین تهدید برای انسان است، خشونت انسانی است که اشکال مختلفی دارد که در حملات فیزیکی یا کلمات و اعمالی به وجود می‌آید که وجود انسان را از انسانیت خود سلب می کند. در حقیقت، اگر قرار نیست که خشونت یک خصلت یکپارچه بی‌ضرر داشته باشد، باید همواره از «اشکال خشونت» صحبت کرد. اشکال خشونت ثبت شده در تأثیر فوری آنها بر زندگی انسان متفاوت است. اما تفکر اخلاقی، حداقل از زمان روسو به شدت با آن اشکال خشونت که شامل زبان نابرابری و اختلاف انسانب است، با عمیق‌ترین نگرانی‌ها مواجه بوده است. در اینجا نیز بیشترین توجه من به اشکالی از خشونت است که با ایجاد مقولات یا ایده‌هایی که منجر به سلب حقوق در زمینه‌های سیاسی و روانشناختی می‌شود، به انسان آسیب می‌زند. همچنین سعی خواهم کرد آن لحظاتی که منتقدان ادبی ایده‌های مختلف اختلاف‌نظر را با ایده خشونت آمیخته‌اند، جدا کنم. اجازه دهید هیچ مشکلی برای ایجاد تفاوت در اشکال خشونت پیش نیاید. مسأله خشونت را نمی‌توان به درستی خارج از یک زمینۀ انسانشناسانه تعریف کرد و دنیای انسان‌ها به طور متغیری پیچیده است. خشونت یک مشکل انسانی است و هرگز یک ماشین شیطانی بدون راننده نیست. خشونت هرگز بدون قربانی نیست و اگر ممکن است سیستماتیک نامیده شود، فقط به این دلیل است که زبان‌ها و الگوهای رفتاری را ایجاد می‌کند که دیگران می‌توانند تکرار کنند. به نظر می‌رسد نقد ادبی از چنین موضوعاتی بسیار دور است.

انزوای خشونت در اتاقهای کوچک دانشگاه آن را به یک دغدغۀ فکری اهلی بدل می‌کند و بسیاری از خطراتی که اکنون با انتقاد از سوی افرادی که به دنبال هیجان نیابتی هستند همراه است، با توجه به وضعیت تروریسم و وحشیگری در جهان، اگر بسیار گمراه‌کننده نباشد، خنده‌آور خواهد بود. با این وجود، زبان یکی از ابزارهای خشونت انسانی است و از این نظر منتقدان ادبی نه تنها مسئولیت نظارت بر اعمال ناعادلانه خود را به عنوان منتقد دارند، بلکه در مورد روش‌هایی که زبان در آثار آنها تعصب انسانی، نژادپرستی، تبعیض جنسی، طبقه‌گرایی و ملی‌گرایی را دنبال می‌کند، مسئول هستند. حتی اخلاق‌مدارترین منتقدان نیز باید در این زمینه مراقب باشند. به عنوان مثال، لوی اشتراوس ، در جریان طرح یک استدلال اخلاقی علیه بی‌عدالتی اجتماعی، با انتساب ماهیتی غیرانسانی نجیب و بی‌گناه به نامبیکورا، خشونت به آنها وارد می‌کند که دریدا در مواجهه با اشتباه لوی اشتراوس، وی را در خصوص اقدامات نه چندان نجیبانۀ سیستم اجتماعی نامبیکوارا مورد سرزنش قرار می‌دهد. لوی اشتراوس و دریدا به ترتیب مقولاتی را ارائه می‌کنند که بومیان بی گناه و انسان‌شناس تحریک‌کننده، خطر سرقت وضعیت انسان را از موضوعات آنها را به خطر می‌اندازد. به همین ترتیب، منتقدان جدید آمریكا با تعصبات آن دسته از منتقدان بیوگرافی كه معتقدند «نویسنده یک سبك است» را با دیدی دربارۀ استقلال شاعرانه مقابله می‌كنند، اما آنها دیدگاه خود را به زبانی بیان می‌كنند كه بین مقاصد شاعرانه و عامدانگی در افتضاح قیاس ایجاد می‌كند، بدین ترتیب ارتباطی بین روانشناسی و شعر که توسط انتقاد بیوگرافی برگزار می‌شود، حفظ می‌شود. چنین تشبیهاتی بیان‌گر این است که شاعران در اصل گناهکار هستند. سرانجام می‌توان به گرایش نقدهای فمینیستی برای نشان دادن بی‌عدالتی‌ها علیه زنان  اشاره کرد که به نوعی همان بی‌عدالتی‌ها و کلیشه‌ها را تداوم می‌بخشد یا به زمینه جدیدی تحت عنوان انتقاد هسته‌ای و گرایش آن برای مبارزه با وحشت‌های هولوکاست هسته‌ای با کاهش خشونت به یک بازی بلاغت اشاره کرد، البته این لفاظی هم منجر می‌شود تعریف ادبیات را با وحشت جنگ آلوده کند.

واکنش منتقدان ادبی در برابر خشونت، پیش از هر چیز نیاز به تفسیر یک حرکت اخلاقی دارد که در یک بستر انسانی انجام می‌شود و در این زمینه نمی‌توان مشکلات ادبی و اخلاقی را از هم جدا کرد، هر چقدر هم که ادعای استقلال ادبیات را داشته باشید. با این وجود، ما به عنوان منتقد ادبی از این زمینه انسانی و بیش از همه موارد دیگر فرار می‌کنیم. بیشتر منتقدینی که امروز می‌نویسند، خشونت موجود در نقد ادبی را مسأله‌ای در «تعارض تفاسیر» یا حداکثر از منظر یک ایده سیاسی ضعیف مانند «خط‌مشی‌های ادبیات» می‌دانند. این ایده ها در مسیر درستی هدایت می‌شوند، اما صورت‌بندی‌های آنها اغلب به قدری کلی است که نشانه را از دست می‌دهند. به طور دقیق‌تر، من به گرایش محافل انتقادی برای دیدن تعارضات تفسیری به گونه‌ای که اساساً خشونت‌آمیز باشد و به دیدگاهی که اقدامات انتقادی را با خشونت جسمی یا عقیدتی برابر می‌داند، اشاره می‌کنم. امروزه هیچ ایده‌ای گسترده تر از این تصور نیست که زبان طبق تعریف خشونت‌آمیز است و زبان انتقادی از همه خشونت‌بارتر است. این ایده باید مورد مناقشه قرار گیرد و من بارها و بارها به اثرات ادعای اشتباه آن برمی‌گردم.  اما برای لحظه‌ای مهم است که تشخیص دهیم احساس خشونت تفسیری ما در یک زمینه بزرگ‌تر قرار می‌گیرد که در آن نقد ادبی و فلسفه اخلاقی جمع می‌شوند. علایم این اتحاد باید در عمیق‌ترین سطح آنها بررسی شود تا برای اخلاق نقد ارزش داشته باشد. نقد ادبی در حساسیت نسبت به خشونت خود، چه کاذب و چه غیرکاذب، هم وابستگی آن به تاریخ اخلاق و هم جایگاه آن به عنوان یک علم انسانی را نشان می‌دهد، زیرا دقیقاً ظاهر حساسیت انتقادی به خشونت است که نقد ادبی را از منظر ارادۀ انسان‌شناختی، روانشناختی و اخلاقی تعیین می‌کند.

از نظر اخلاقی چه چیزی در ایدۀ خشونت انتقادی مطرح است؟ اگر زبان انتقادی ذاتاً خشونت‌آمیز باشد، حداقل این است ‌که بگوییم عمل انتقاد از نظر اخلاقی مشکوک می‌شود و کسانی که به انتقاد می‌پردازند برای برخورد با بحران‌های وجدان خود باید نگرش‌ها و تعاریف پیچیده‌ای از شخصیت ایجاد کنند. حساسیت نظریه‌پرداز نسبت به خشونت آشکار نقد به خصلت انتقاد مدرن کمک می‌کند و بررسی این نگرش‌های اخلاقی بخشی از عمل اخلاق نقد را تشکیل می‌دهد. به یک معنا، این کتاب سعی دارد نه تاریخ ایده‌های انتقادی، بلکه شجره‌نامه‌ای از خصلت نظریه انتقادی مدرن را بنویسد. ایده نسب‌شناسی در اینجا تعریف مدرن امروزی آن را به عنوان یک استراتژی برای جلوگیری از حرکت کامل تاریخ‌گرایی ارجاع نمی‌دهد. جایگزینی «نسب‌شناسی» به جای «تاریخ» امروزه در واقع نشان‌دهنده یک تلاش زیاد متفکران منتقد برای فرار از خشونت تاریخ بشریت است. همچنین نباید نسب‌شناسی را در تقابل با طرح‌های انسان‌شناسانه به عنوان نوعی پروژه دیرینه‌شناسانه در نظر گرفت که مربوط به لایه‌های معناست. بیشتر نسب‌شناسی به روابط انسانی و تبار شخصیت اشاره دارد. با وجود همه تأثیراتی که نیچه در عصر مدرن داشته است، درک نسب‌شناسی به معنای استفاده از آن دشوار است. پروژه نیچه در کتاب «نسب‌شناسی اخلاقیات» بررسی خصلت ورای ادعاهای اخلاقی است، به همین دلیل او بارها و بارها در توصیف شخصیت‌های افراد ناخشنود، طبقه روحانی، یونانی نجیب، نیهیلیست و زاهد تلاش می‌کند.

نظریه انتقادی مدرن خصلت‌های خاص خود را دارد. این نظریه در یک گفتمان سخن می‌گوید که عمدتاً به مسائل زبان مربوط می شود، اما در ورای تعاریف آن از زبان، آرمان‌های خصات انسانی نهفته است. مطالعه این نگرش‌ها از طرق مختلف قابل پیگیری است. لغزش بین خودمختاری اراده انسان که در فلسفه اخلاقی کانت مطرح شده است و استقلال زبان که در نقد جدید و نظریۀ پساساختارگرایی یافت می‌شود، بارورترین زمینه را برای بازپرسی از خصلت زبان به اثبات می‌رساند. آنچه در معرض خطر است، همانطور که سعی می‌کنم در خوانشهای خود در نقد اخلاقی از افلاطون به کثرت‌گرایی و اخلاق خودمختاری نشان دهم، صرفاً نامیدن یک اخلاق پنهان نیست. جایگزینی زبان به جای خود معضل اخلاقی متمایز آن را ایجاد می‌کند، زیرا دیدگاهی از آگاهی بشری را ایجاد کرده است که در آن تأمل اخلاقی همواره در معرض شکست است. ویژگی زبانی که امروزه توسط نظریه ترویج می‌شود، نوع آگاهی لازم برای تأمل اخلاقی را بسیار دشوار می‌کند.

در اینجا غیرممکن است که دربارۀ تأثیر فروید و نیچه در ایده‌های مدرن خصلت‌ و زبان بحث نکنیم. منتقدان مدرن مصرانه به فروید و همچنین به نیچه برمی‌گردند، زیرا آنها ملهم‌ترین محققان در زمینه پیامدهای اخلاقی اراده، شعور و ناخودآگاهی هستند. اما متأسفانه علاقه به آنها در عصر مدرن به ندرت با توجه به چنین مبانی اخلاقی اساسی بیان می‌شود. به عبارت دیگر، فروید و نیچه به نظریه‌پردازان زبان تبدیل شده‌اند. سهم روانكاوان در اخلاق نقد به خصوص قدرتمند باقی مانده است، زیرا نظریه‌پردازان مدرن در بسیاری موارد ایده فروید از ناخودآگاه را به عنوان مدلی برای توصیف ساختار زبانی و در نتیجه ایده آنها از زبان  را هم ادعا می‌كنند و هم به نظر می‌رسد مجموعه ای از مشکلات اخلاقی مرتبط با آگاهی و بیهوشی را مطرح می‌کنند. برای درک تأثیر واقعی فروید و نیچه، باید به زمینه اصلی استدلال‌های آنها بازگردیم، استدلال‌هایی که ناگزیر به خود انسان و بازنمایی او بازمی‌گردد. تنها در این صورت است که خصلت واقعی تأثیر آنها در عصر مدرن پدیدار می‌شود.

بنابراین با وجود اصرار بر اهمیت زبان، نظریۀ انتقادی هرگز مسأله شخصیت و خودبازنمایی را کنار نمی‌گذارد. تنها چهره‌ای که این ادعا را به بهترین وجه نشان می‌دهد منتقد است. شخصیت منتقد در نظریه مدرن ادبی تنها و در همه جا از منظر اخلاقی ارائه می‌شود. عبارتی که اغلب استفاده می‌شود، «بی‌غرضی» است. این کلمه دارای مناسبات اخلاقی مناسب است، اما تا حدی که نظریه مدرن می‌خواهد منتقد را از دنیای خشونت و معضلات اخلاقی دور کند، دست‌کم پنداشته می‌شود. منتقد مدرن به معنای واقعی کلمه اهل این دنیا نیست. حتی نظریه‌پردازی مانند ادوارد سعید که مفهوم اصلی او جسمانیت است، منتقد را در شجره‌نامه‌ای قرار می دهد که از منتقد «بیگانه» متیو آرنولد تا منتقد «تبعیدی» خودش گسترش می‌یابد. سعید اصرار بر حفظ شخصیت تبعیدی دارد و تا آن‌جا پیش می‌رود که «بی‌خانمانی استعلایی» لوکاچ را وضعیت ایده‌آلی توصیف می‌کند که همه منتقدان ادبی باید به آن آرزو کنند.  چنین بی‌خانمانی دلیل بر این است که منتقد در سرکوب یا بهنجاری نقش ندارد، اما این لفاظی نیز در مقایسه با انسان‌های معمولی، منتقد را منحصر به فرد و متفاوت نشان می‌دهد.

در این شخصیت‌پردازی، سعید قطعاً تنها نیست. یک دفاع اخلاقی در تعریف شخصیت منتقد تقریباً در همه متفکران اصلی عصر حاضر وجود دارد. هر یک سعی می‌کنند با پرورش حاشیه شخصی، هاله‌ای از بی‌گناهی و بی‌غرضی اخلاقی را به خود جلب کنند. لوی‌اشتراوس از ایده نابودی برای شخصیت‌پردازی انسان‌شناس استفاده می‌کند. فوکو خودش را با رانده‌شدگان تاریخ متحد می‌کند. دریدا سخنان روسو در مورد حاشیه‌سازی را برای توسعه نظریه تفاوت زبانی که نوعی بازی اخلاقی وابسته به اندیشه‌های روسو در مورد برابری و تفاوت انسانی را به وجود می‌آورد، اختصاص می‌دهد. پاول دومن با تأمین قدرت اخلاقی ویژه‌ای که اندیشه مدرن به نقش تبعید و قربانی نسبت می‌دهد، بر این سنت بنا نهاده است. دیدگاه‌های دومن یک سیستم اخلاقی کامل را با هزینه بسیار زیاد برای ایده او از منتقد تضمین می‌کند. در سطح نظریه، او ایده رادیکال معنایی را که در آن انسان پاک می‌شود، تأیید می‌کند. در سطح عمل، منتقد او با پذیرفتن یک منطق شهادت، به یک مقام اخلاقی دست می‌یابد که در آن شخص با اشاره به فداکاری اخلاقی و خودکشی، علیه خود می‌رود. نظریه‌های نیچه و ژیرارد غالباً زمینه‌های دینی و فلسفی این موقعیت قربانی را نشان می‌دهند و می‌کوشند تا با درجات مختلف موفقیت و شکست این استراتژی‌های تمایل و دانش را نشان دهد که در برابر ناهماهنگی و احساسات کینه‌توزانه است. اما هر دو متفکر تمایل دارند آگاهی انتقادی را تبعیدی یا حاشیه نشان دهند. از نظر من، فقط انتقاد فمنیستی خطرات تبدیل حاشیه و رنج را به مزیت فردی یا ادعای ممتاز بینش انتقادی پیش‌بینی کرده است. شخصیت منتقد فمنیست عمدتاً شدید و خودآگاهانه بین تمایل به تفاوت و امید به برابری متعادل است.

ادبیات یک فعالیت انسانی است و خصلت نقد باید به همان قاطعیت انسانی باقی بماند. قدرت حاشیه‌نشینی در دنیای مدرن یک واقعیت گریزناپذیر است، اما این قدرت با هزینه هنگفتی توسط منتقدان مدرن دنبال می‌شود و نقد را در حاشیه زندگی قرار می‌دهد. اگر به ادبیات اصلاً جایگاه تفکر بدهیم، نقد ادبیات را به عنوان یک شیوه تفکر کم‌ارزش و نادرست اخراج می‌کند. یک موقعیت حاشیه‌ای ممکن است به ادعای هیجان‌انگیز ادبیات و منتقد تبدیل شود، اما ارزش آن در تحلیل نهایی بسیار مشکوک است. این شیوه خود را به زبان عرفانی می‌پوشاند تا از مسائل واقعی زندگی و انتخاب در جهان فاصله بگیرد. اما در حقیقت، زندگی و انتخاب در دنیای بشری تنها موضوعات واقعی ادبیات است.

من انکار نمی‌کنم که این مقاله ها نگرانی زیادی نسبت به انتخاب‌های اخلاقی انجام شده توسط نظریه‌پردازان مدرن دارند، اما این کتاب موضوعی نیست که هدف آن اعمال به اصطلاح غیراخلاقی منتقدان باشد. هدف آن همچنان ظریف‌تر و مثبت‌تر است و تلاش می کند تا بررسی کند که گروه منتخبی از نظریه‌پردازان تا چه اندازه در تعریف تفکر اخلاقی نقش دارند. هیچ انتقادی در اینجا از این پروژه چیزی کم نمی‌کند، هر چقدر جدال علیه او شدید به نظر برسد. در واقع، سرانجام این سوال وجود دارد که آیا کسی در عصر حاضر انتقادی را تصور می‌کند که اخلاقی نباشد؟ فقط اخلاق به طور موثر انسجام نهفته در تنوع رویکردهای انتقادی امروز را نشان می‌دهد. نظریۀ ادبیات مدرن به دور از این‌که میدان نبرد ایدئولوژی‌های قابل اعتراض باشد، وقتی اهمیت می‌یابد که به اخلاق نقد می‌رسد و جبهه واحدی را درک می‌کند. نکته امیدوارکننده‌ای در این اندیشه وجود دارد و بدون احساساتی بودن، می‌توانیم وعده آن را در نظر بگیریم.


 

پانوشت‌ها:

  ١.  برای مثال، جی. هیلیس میلر، «اخلاق خواندن: شکاف گسترده و زمان فراق» در نقد آمریکا در پساساختارگرایی، ایرا کونیگسببرگ (آن آربو: انتشارات دانشگاه میشیگان ، 1981)، صص 19-41 ، «بررسی نحوۀ آثار شالوده‌شکنانه»، مجله نیویورک تایمز، 9 فوریه 1986: 25 و اخیراً، اخلاق خوانش (نیویورک: انتشارات دانشگاه کلمبیا ، 1986).

 ٢. ارجاع به میشل فوکو، نظم اشیاء (نیویورک: وینتیج کتاب، 1973). همچنین به «گفتمان زبان» در کتاب «باستان‌شناسی دانش» مراجعه کنید. ای.ام. شریدان اسمیت (نیویورک: پانتئون ، 1972)، صص 215-237 ، جنون و تمدن، ترجمه ریچارد هوارد (نیویورک: وینتیج کتاب، 1965)، استفاده از لذت، ترجمه رابرت هرلی (نیویورک: پانتئون ، 1985) ، و «نویسنده چیست؟» در زبان، ضد حافظه ، تمرین: مقاله‌ها و مصاحبه‌های منتخب، ویرایش دونالد اف بوچارد (ایتاکا: انتشارات دانشگاه کرنل، 1977)، صص 113-38.

  ٣. ادوارد سعید، «اخلاق زبان»، مقاله نویسان ٤.٢ (1974): 28-37. سعید وفاداری فوکو به بینندگان و دیوانه‌هایی را که در خارج از عملکرد گفتمان سرکوب‌گرایانه باقی مانده‌اند، اشاره می کند و اعتقاد او به قهرمانی «تمایل آنها به پذیرش آزادی ترسناک ناشی از بیش از حد فرد بودن» را یادآوری می‌کند (٣٦). سعید همچنین بر توجه فوكو به رابطه زبان و قضاوت تأكید می‌ورزد كه «یك سیستم نشانه‌های موجود، قضاوتی است كه قبلاً نسبت به آن علائم خاص صورت گرفته است.» فوكو معتقد است: «در این اصرار، بر اساس قضاوتی كه هم برای حذف و هم برای آن صادر شده است، زبان را به لحاظ اخلاقی به معنای واقعی آن توصیف می‌كند» (35).

  ٤. من معادله کاملاً مطلق گرایانه نظریه انتقادی بین زبان و خشونت را در جبهه‌های مختلف مورد نقد قرار داده ام. در فصل 4، نشان می دهم كه چگونه ادعاهای دریدا و لوی اشتراوس در مورد رابطه بین خشونت و نوشتن نمی‌توانند این واقعیت را نشان دهند كه زبان بارها و بارها برای به تعویق انداختن اقدامات تهاجمی عمل می‌كند. در فصل ۵، توضیح می‌دهم كه فلسفه اخلاقی كیتس استدلال دومان را درباره شباهت خودسری زبانی و مرگ باطل می كند و در فصل ٧، تحلیل می‌کنم که چگونه تئوری فرویدی در مورد جنسیت توانایی ناخودآگاه را در ایجاد بازنمودهایی که اجازه بهبودی از خشونت را می‌دهد، نادرست درک می کند. سرانجام در فصل ٨ و ٩ استدلال می کنم که رنج فقط یک محصول است، نه دارایی ادبیات ، و تشبیه غلط بین ادبیات و جنگ ایجاد شده توسط منتقدان امیدهای اخلاقی آنها را به خطر می‌اندازد. برای شرح این مشکل در یک منبع دیگر ، به «زبان ، خشونت و مقدسات: یک نظرسنجی نظریه های انتقادی» ، نشریۀ فرانسوی استنفورد 10.1-3 (1986): 203-20 مراجعه کنید.

  ۵. من از گری هنتزی و آن مک کلینتاک، «مصاحبه‌ای با ادوارد د. سعید»، متنهای انتقادی ٣.٢ (١٩٨٦): ٦-١٣ نقل قول می‌کنم. به شعارهای مذهبی و اخلاقی «مأموریت:» منتقد اخروی و بیگانه توجه کنید: متیو آرنولد از کلمه بیگانه برای توصیف منتقد استفاده می‌کند: کسی که در کلاس لنگر نمی‌اندازد اما کم و بیش زرق و برق دارد. برای من چهره تبعید بسیار مهم است، زیرا شما به جایی می‌رسید که می‌فهمید تبعید غیرقابل بازگشت است. اگر از این طریق به آن فکر کنید، پس آن یک تصویر واقعا قدرتمند می‌شود؛ اما اگر فکر می‌کنید که می‌توان تبعید را دوباره به وضعیت بازگرداند، یک چاه‌خانه پیدا کنید این چیزی نیست که من در مورد آن صحبت می کنم. اگر فکر می‌کنید که تبعید یک وضعیت دائمی است ، با این حال هم به معنای واقعی و هم به معنای فکری، آن یک چیز بسیار امیدوار کننده‌تر است، اگر مشکل باشد. در مورد جنبش، درباره بی‌خانمانی به معنایی که لوکاچ در مورد آن در تئوری رمان صحبت می‌کند «بی خانمانی فرامادی» که می تواند یک ماموریت فکری خاص را بدست آورد که من آن را با انتقاد همراه می‌کنم» (٧-٨).